هفت نقاشی در گرگان، گنبد و مشهد 2019/06/29
 

در نوشته‌ای دیگر داستان نقاشی در جاده را توضیح دادم. برای انجام این کار حتما به یک ماشین نیاز خواهم داشت. ولی گاهی شوق و ذوق انجام دادن ایده‌ای که در ذهن داری صبرت را تمام می‌کند و بعد می‌بینی که می‌خواهی همین الان آن کار را انجام دهی. برای همین با خودم گفتم درست است که حالت کامل ایده‌ام با ماشین عملی می‌شود ولی می‌توانم یک حالت مانوری و آزمایشی آن را انجام دهم. برای همین یک صندوق حمل نقاشی‌های خیس درست کردم. این صندوق دارای طبقاتی‌ست که می‌توان ۵ نقاشی خیس را همزمان و موازی هم در آن قرار دهی بدون این‌که با هم تماس داشته باشند و آن را زیر بغلت بزنی و حمل کنی.

یک هفته پیش هم یک کوله‌پشتی ۷۵ لیتری خریدم که تمام زندگی‌ام داخلش جا می‌شود. برای همین کفش‌های دو، تعدادی لباس مجلسی و تعدادی لباس کار نقاشی، رنگ‌ها، پالت یک‌بار مصرف، سه‌پایه و مابقی ملزومات را انداختم داخل کوله و یک بلیت قطار به گرگان خریدم. ۵ عدد تخته‌ی ام‌دی‌اف هم برای نقاشی از نجاری پایین‌تر از انقلاب گرفتم و کمی روغن‌مالی‌شان کردم که برای نقاشی آماده شوند.

کوله‌پشتی و صندوق

قطار تهران به گرگان هر شب و روزی یک‌بار کار می‌کند و کوپه‌هایش چهار تخته است. داخل کوپه‌ام یک مرد بندرگزی که لهجه‌ی غرب گلستانی غلیظی داشت و نصف حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم ولی آدم خوبی بود و خانواده‌اش داخل یک کوپه‌ی دیگر بودند و این خودش آن‌جا جا نشده بود. یک عکس از صندلی و وسایلم گرفتم و گذاشتم توییتر. یکهو یکی از دوستان دبیرستانم، میلاد، بهم پیام داد که «نکنه داخل قطار گرگان تهرانی؟» منم گفتم آره همان‌جا هستم. گفت منم داخل قطارم. ولی من سر قطار بودم و او ته قطار بود. قرار شد به سمت سر قطار بیاید. بعد از حدود هشت سال همدیگر را داخل قطار دیدیم و بغل و ماچ کردیم و در مورد این‌که در این هشت سال کجا بودیم گپ زدیم. میلاد گفت تفریحی عکاسی می‌کند. بعد در راهروی قطار از من یک عکس زیبا گرفت.

فردا به گرگان رسیدم و صبح حسابی از مناظر بین راه لذت بردم و حتی چندتا درخت دیدم که به نظرم می‌توانستند موضوعات خوبی برای نقاشی باشند. وقتی رسیدم گرگان رفتم خانه‌ی دخترعمویم مینا وسایلم را گذاشتم و بعد کمی در شهر چرخ زدم. گرگان واقعا شهر زیباییست. اگر حواست جمع نباشد ممکن است از داخل پیاده‌رو راهت را گم کنی و وارد جنگل شوی. بعضی از خانه‌ها چسبیده‌اند به جنگل. هوای شهر ترکیب زیبایی از آفتابی و ابری‌ست و تابستان‌ها شرجی می‌شود که خب من خیلی دوست دارم. کمی از این و آن پرسیدم تا ببینم کجای شهر می‌توانم منظره‌ای از گرگان را ببینم و بعد فهمیدم جایی هست به اسم هزارپیچ که از بالای آن گرگان دیده می‌شود. درنتیجه یک تاکسی گرفتم و به هزار پیچ رفتم.

خود هزارپیچ جای خسته‌کننده‌ای بود که خانواده‌های گرگانی غروب‌ها می‌آیند، قلیان می‌کشند، چایی می‌خورند و حسابی شلوغ می‌شود. ولی منظره‌ای که از گرگان می‌داد خیلی برای نقاشی خوب بود چون هم جنگل‌ها و کوه‌ها دیده می‌شدند و هم شهر. هوا آنقدر گرم بود که لباسم به کلی خیس شده بود. بلخره یک سایه پیدا کردم، نشستم و نقاشی را شروع کردم. انتظار نداشتم نقاشی اولم خیلی از کار درآید چون یک هفته بود فرصت نقاشی نداشتم و دستم خیلی گرم نبود. وسط نقاشی یک خانواده‌ی گرگانی که دامادی مشهدی داشتند از من اجازه گرفتم که کمی آن‌طرفتر بنشینند و پیک‌نیک کنند. طی نقاشی خیلی بهم سر می‌زدند (و البته چای و حلوا هم بهم دادند) و این روی تمرکزم تاثیر منفی می‌گذاشت. اگر کسی رد شود و سربزند یا سوال بپرسد خیلی تمرکزم را از دست نمی‌دهم ولی اگر کسی طولانی کنارم بنشیند و صحبت کند کمی برایم سخت می‌شود، ولی خب تمرین خوبی بود.

غروب شده بود و نقاشی تمام شد. وسایلم را جمع کردم و دوباره تاکسی گرفتم. چند نفر داشتند در آسمان پرواز می‌کردند. تا تاکسی برسد به غروب زیبای گرگان نگاه کردم که از سمت جنوب غربی دیده می‌شد. دشتی وسیع با زمین‌های کشاورزی که بعضی‌هایشان غرق در آب بودند و نور غروب را بازتاب می‌کردند. با خودم گفتم شاید بعدا یک روز بیایم و غروب این‌جا را هم نقاشی کنم. بعد تاکسی آمد و برگشتم خانه‌ی دخترعمویم.

غروب در هزارپیچ گرگان

فردا بعظهر می‌خواستم بروم گنبد تا برادرم و مابقی فامیل را ببینم. صبح وسایلم را تمیز کردم، صبحانه خوردم و کیسه‌ی نقاشی‌ام را برداشتم و رفتم سمت جنگل النگدره که جنوب گرگان است. وارد جنگل شدم و کمی اطرافم را نگاه کردم. همیشه دوست داشتم داخل جنگل نقاشی کنم. به نظرم کار سختی می‌آمد چون در جنگل تعداد بینهایتی عنصر هست که در یک چشم‌انداز بسیار بسته و محدود جمع شده‌اند و باید از بین آن‌ها انتخاب و ترکیب کنی. جان.اف.کارلسون برای نقاشی‌های جنگلش معروف است. همچنین یک نقاشی از مونه در ذهنم بود که خیلی دوستش داشتم. کمی نشستم و نقاشی‌هایشان را نگاه کردم. دوست داشتم نقاشی‌ای بکشم که از جنگل مونه الهام بگیرد ولی خب شباهتی به آن نداشته باشد. حدود بیست دقیقه در جنگل قدم زدم و درخت‌ها را وارسی کردم. به هر ترکیب مناسبی که می‌رسیدم عکس می‌گرفتم و یک نشانه از آن‌جا را به خاطر می‌سپردم. وقتی احساس کردم برای جستجو کافی است، نشستم و عکس‌ها را نگاه کردم. یکی از ترکیب‌ها که مشتمل از چند درخت در یک ردیف بود را انتخاب کردم که حالتی راهرویی داشتند. آفتاب هم کمی از بین برگ‌ها روی درخت‌ها و زمین تابیده بود که برای کنتراست گرفتن نقاشی مناسب بود.

به محل درخت‌ها رفتم. زاویه‌ام را مشخص کردم ولی خب جایی برای نشستن نبود. کمی آن‌طرف‌تر چند آجر و سنگ دیدم که برای آتش درست کردن گذاشته بودند. با کمک آن‌ها یک جای نشستن درست کردم، سپس نشستم و نقاشی را شروع کردم. یک ساعت اول تقریبا نمی‌دانستم دارم چکار می‌کنم. ولی کمی که گذشت یواش یواش تمرکزم بیشتر شد و تا حدی که نتیجه افتضاح نشود کنترل اوضاع را به دست گرفتم. بیشتر از آن داشتم تا خرخره از لحظاتی که زیر سایه‌ی درختان متراکم جنگل به من داده شده بود لذت می‌بردم. هوا ابری و آفتابی می‌شد و نورها می‌آمدند و می‌رفتند. حشرات از سر و کول خودم و وسایلم بالا می‌رفتند و یکبار هم یک حشره‌ی خیلی بزرگ پرنده از کنارم رد شد و من را حسابی ترساند چون واقعا بزرگ بود. چند عنکبوت با قامت متوسط هم مثل مرد عنکبوتی از کنارم پرواز کردند و رفتند و من داشتم درخت‌ها را که با اراده‌ی باد تکانی به خود می‌دیدند با دقت نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم چیزی که می‌بینم را نقاشی کنم. یک انسان هم از آن طرف جنگل پیدایش شد و چند دقیقه به نقاشی‌ام نگاه کرد و کمی صحبت کردیم و رفت. فک کنم آمده بود داخل جنگل بشاشد.

وقتی کار تمام شد با خوشحالی آن را جمع کردم و یک تاکسی به مقصد خانه‌ی دخترعمویم گرفتم. دخترعمویم غذا پخته بود و واقعا دست‌پختش حرف نداشت. بعد از اطمینان از سیر شدن، وسایلم را جمع کردم و به ایستگاه گنبد رفتم. سوار مینی‌بوس شدم و به سمت گنبد حرکت کردم.

برادرم امید معلم زبان انگلیسی است و خانه‌اش، که مدرسه‌اش هم هست یک قانون مهم دارد. این‌که کسی حق ندارد آن‌جا به زبانی به جز انگلیسی صحبت کند. برای همین در چهار روزی که گنبد بودم یکریز داشتم انگلیسی صحبت می‌کردم و حتی بیرون از خانه با دوستانش هم باید انگلیسی صحبت می‌کردم. او همچنین سه گربه به نام‌های Dick، Atkins و Shelly دارد و تقریبا هرجا که پایت را بگذاری احتمال دارد یک گربه را له کنی. گربه‌هایش شخصیت‌های بسیار متفاوتی دارند و واقعا ترک کردن آن‌جا را به خاطر گوگولی بودن بیش از حد سخت می‌کنند. بعد از کمی دیدار با فک و فامیل، بلخره وسایلم را برداشتم و به میل گنبد رفتم.

میل گنبد اصلی‌ترین عنصر شهر گنبد است که به خاطر گنبد آجری‌اش به آن شهر می‌گویند گنبد. این میل یک ساختمان آجری بسیار بزرگ است که هزار سال پیش ساخته‌اند و جدیدا جزو میراث جهانی یونسکو شده. عظمت و زیبایی آن را فقط وقتی در کنارش باشید می‌توانید حس کنید. این میل در یک پارک واقع شده که به آن می‌گویند باغ‌ملی. دوچرخه‌ی امید را گرفتم و به همراه کیسه‌ی نقاشی و صندوق حمل نقاشی‌های خیس به باغ ملی رفتم. آفتاب مستقیم وسط آسمان و هوا آنقدر شرجی بود که نمی‌توانستم نفس بکشم. ولی خب بیرون بودن همیشه حس خوبی دارد. در گوشه‌ای خلوت از باغ‌ملی که یک سکوی پر از علف هرز داشت نشستم و نقاشی را شروع کردم. بعد از چند دقیقه دو پسربچه‌ی هفت ساله آمدند سمتم و کنجکاوی را شروع کردند. اسم یکی میثم و اسم دیگری محمدعلی بود. میثم و محمدعلی دنبال گنجشک بودند چون فکر می‌کردند اگر گنجشک بگیرند می‌توانند آن را بفروشند. محمدعلی بعد از چند دقیقه به میثم گفت بیا برویم شکار گنجشک ولی میثم بیشتر علاقه داشت کنار من بنشیند و نقاشی را نگاه کند. خودش هم خیلی نقاشی کردن دوست داشت. محمدعلی تنها رفت و میثم ماند. کمی با هم صحبت کردیم.

ازم پرسید: «دوچرخه‌تو نمی‌فروشی؟» گفتم «نه عزیزم دوچرخه‌ی خودم نیست دوچرخه‌ی برادرمه.» گفت «من دنبال یک دوچرخه‌ام. خودم دو تا دوچرخه دارم که به درد نمی‌خورن. ولی می‌خوام اونا رو بفروشم و یک دوچرخه‌ی جدید بخرم.» پرسیدم «دوچرخه‌ی جدیدی که می‌خوای بخری چند تومنه؟» گفت «۵۰۰ هزار تومن.» پرسیدم «خب دوچرخه‌های خودتو چند می‌خرن؟» گفت «دویست هزار تومن.» گفتم «پس سیصد هزار تومن دیگه لازم داری. برنامه‌ت چیه؟» گفت «۱۲۵ هزار تومن پس‌انداز کردم. ۱۷۵ هزار تومن دیگه لازم دارم. شبا تو پارک از ۹ تا ۱ شب با ماشین اسباب بازی بچه‌ها رو سوار می‌کنم که کرایه‌ش می‌شه ۴ هزار تومن و هزار تومنش سهم منه.» با برنامه‌ریزی و تلاش میثم خیلی حال کردم و سعی کردم تشویقش کنم که حتما به تلاشش ادامه دهد. کمی دیگر در مورد نقاشی و مدرسه با هم حرف زدیم. بعد محمدعلی به سمت ما برگشت و داخل مشتش یک بچه گنجشک بود. بچه گنجشک نمی‌توانست پرواز کند و محمدعلی زیر یک درخت پیداش کرده بود. بچه‌ها کمی با گنجشک سرگرم شدند و بعد که فهمیدند کسی برای گنجشک حاضر نیست به آن‌ها پول بدهد آن را آزاد کردند و رفتند.

من و میثم

بعد از میثم و محمدعلی پنج-شش پسربچه‌ی دیگر پیدایشان شد که اسم یکی جواد بود. یک تبلت قدیمی دستش داشت و با لهجه‌ی غلیظ صحبت می‌کرد. وقتی نقاشی‌ام را دید شروع کرد به پیشنهاد دادن و با عصبانیت ازم پرسید چرا علف‌های روی گنبد را نکشیده‌ام. خیلی حرف‌هایش را متوجه نمی‌شدم ولی بعد از چند سوال منظورش را می‌گرفتم. بچه‌ها کمی نگاه کردند و بعد رفتند. من هم که کارم تمام شده بود نقاشی را جمع کردم و دوباره سوار دوچرخه شدم.

روز بعد به دیدار فامیل‌ها و دوستان گذشت و همچنین مدتی را به طراحی کردن از گربه‌های امید گذراندم. قرار شد فردا با گروهی از دوستان دوست به اسم ملی به جنگل و کوه برویم. صبح ساعت پنج با یک مینی‌بوس قرمز به سمت گالیکش حرکت کردیم. مقصدمان روستای فارسیان فرنگ بود که به دیورود و چشمه‌ی خانسار راه داشت. بعد از یک ساعت پیاده‌روی به جایی رسیدیم که دیورود و خانسار به هم می‌رسیدند. وقتی آن‌جا را دیدم خیلی خوشحال شدم چون علاوه‌بر این‌که تا به حال جنگل نقاشی نکرده بودم، تا به حال رودخانه هم نقاشی نکرده بودم و الان این فرصت را داشتم که اولین نقاشی رودخانه‌ام را بکشم. سارجنت، نقاش آمریکایی، متخصص نقاشی کردن از رودخانه‌هاست. چند دقیقه‌ای صرف بررسی نقاشی‌های رودخانه‌اش کردم تا بتوانم با الهام بیشتر و کنترل نقاشی‌ام را شروع کنم. درنهایت گوشه‌ای از رودخانه را انتخاب کردم و روی زمین نشستم. یکی از پایه‌های سه‌پایه‌ام داخل آب قرار می‌گرفت. نقاشی در کنار رودخانه که مدام در حال حرکت است و صدای خروشانی می‌دهد بسیار لذت‌بخش است. وقتی نقاشی تمام شد با امید رفتیم و داخل رودخانه کمی آبتنی کردیم.

نقاشی رودخانه

تا این‌جا چهار نقاشی کشیده بودم و حالا وقت آن بود که از گنبد به مشهد بروم و یک نقاشی دیگر بکشم. تا آن روز یک هفته در سفر بودم. مسیر گنبد به مشهد را با اتوبوس رفتم و وقتی به آن‌جا رسیدم پدرم آمد دنبالم و به خانه رفتیم. خانه‌مان در محله‌ی بلوار ارشاد است که به قله‌ی آبکوه چسبیده. قله‌ی آبکوه محله‌ای قدیمی در مشهد است که قبلا حومه‌ی شهر بوده ولی الان دقیقا در قلب شهر قرار گرفته. چون محله‌ای فقیرنشین بوده خانه‌هایشان را خودشان با مصالح نامرغوب ساختند و وضعیت خوبی ندارد. کوچه‌هایشان اورگانیک تشکیل شده و باریک است و نظام شهری خاصی در آن‌جا برقرار نیست. شهرداری سال‌هاست تصمیم گرفته این محله را صاف کند و دوباره از نو بسازد ولی این پروسه سال‌های دراز طول می‌کشد. درنتیجه کاری که کرده این است: بعضی از خانه‌ها را خریده، خراب کرده و مابقی محله را به حال خودش رها. نتیجه این شده بین خانه‌ها خرابه‌های متعدد شکل گرفته که معلوم است قبلا فضای داخلی خانه‌های مخروبه بوده. تردد در این فضاها، که الان تبدیل به محل بازی بچه‌ها و پیاده‌روها شده خطرناک است چون ممکن است هرلحظه تکه‌های از دیوارهای قدیمی فروبریزد. ولی همان‌طور که می‌توان انتظار داشت زندگی خانواده‌های فقیر این محله برای شهرداری اهمیتی ندارد. درنتیجه شهرداری به این بسنده کرده که اینطرف و آنطرف مهر بزند «هشدار! این ملک متعلق به شهرداری مشهد می‌باشد. با توجه به خطرات احتمالی اعم از جانی، مالی و غیره ورود ممنوع». از آن‌جایی که این محله‌ی بزرگ هیچ زمین بازی یا پارکی ندارد، کودکان در این خرابه‌ها بازی می‌کنند و محل خوبی هم برای تجمع معتادان است.

کمی گشت و گذار در آبکوه می‌تواند تصور کوچکی از این‌که زندگی شهروندان درجه دو به چه صورت است بدهد. ما برای خرید همیشه از این محله می‌گذریم و برای همین تصمیم گرفتم نقاشی پنجمم را در آبکوه بکشم. برای همین یک ساعتی در آن گشت و گذار کردم و چشم‌اندازهای مناسب را شناختم. بعدظهر وسایلم را برداشتم و به یکی از خرابه‌ها رفتم که درخت انجیری در آن بود. درخت‌های این محله را شهرداری نکاشته بلکه درخت‌هایی‌ست که قبلا وسط حیاط خانه‌های مخروبه بوده. این درخت انجیر هم همانطور بود ولی شکل عجیبی داشت. روبرویش به دیواری تکیه دادم و نشستم. دقیقه‌ای بعد از این‌که وسایلم را برای شروع نقاشی آماده کردم سه دختربچه به سمتم آمدند. نازنین، نازگل و مهسا که بین هشت- نه سالشان بود.

نازگل کمی کنجکاوی کرد و بعد رفت سمت درخت انجیر و از آن بالا رفت و ده دقیقه‌ای آن‌جا بود. در این میان نازنین کنارم نشسته بود و بادقت نقاشی کردنم را نگاه می‌کرد و از مدرسه، خواهرش (نازگل)، دوستانش، مادرش و زندگی‌اش برایم تعریف می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم در مورد نقاشی سوال می‌پرسید. اولین سوالش این بود که این‌ها را چند می‌فروشی. من هم کمی در مورد خرج‌ها و درآمدهای نقاشی برایش توضیح دادم. مثل بقیه‌ی بچه‌ها او هم کمی در مورد نقاشی‌های خودش صحبت کرد. وقتی نقاشی می‌کنم فقط جضور بچه‌ها در اطرافم تمرکزم را از بین نمی‌برد چون آن‌ها هم همانقدر که من عاشق نقاشی کردنم، عاشق نقاشی کردن هستند. بلاخره بعد از چند دقیقه صحبت بی‌توقف در مورد زندگی‌اش، نازنین گفت خیلی نگران است. پرسیدم چرا؟ گفت «خارجیا می‌خوان ایران رو خراب کنن. می‌خوان جنگ کنن با ایران.» گفتم «برای همین ناراحتی؟» گفت «آره خب. بده خب. مردمای شهر می‌میرن.» پرسیدم «تو از کجا فهمیدی قراره ایران جنگ شه؟» جواب داد «من همیشه اخبار گوش می‌کنم. می‌گن ایران قراره جنگ بشه اگرم جنگ بشه همه شهرا خراب میشه.»

مکالمه‌ی نازنین و من در مورد جنگ در ایران، اسم بی‌بی‌اش آهو و مبارزه با آدم‌های فضایی

مهسا و نازنین و من

وقتی دختربچه‌ها رفتند پسربچه‌ها آمدند که یکی‌شان خیلی نقاشی را دوست داشت و تا وقتی نقاشی‌ام تمام شود کنارم نشست و با گوشی‌اش که تازه خریده بود آهنگ می‌گذاشت و عکس می‌گرفت. پسربچه‌های بین ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند و دغدغه‌ی اصلی‌شان فوتبال و موبایل بود. آن‌ها هم تعداد زیادی سوال در مورد نقاشی و کار نقاشی پرسیدند. یکی آمد و وقتی نقاشی را دید خیلی خوشحال شد و گفت با این‌که خرابه‌ها خیلی زشت هستند ولی نقاشی خیلی قشنگ شده چون نقاشی می‌تواند واقعی نباشد.

نقاشی در آبکوه برایم خیلی لذت‌بخش بود. برای همین تصمیم گرفتم یک تخته‌ی دیگر تهیه کنم و فردا هم به نقاشی بروم. صبح ساعت نه به آبکوه رفتم و بعد از یک ربع محل نقاشی‌ام را پیدا کردم. محل نشستنم در پیاده‌رو و کنار یک درخت بود. رفتم و از روی یکی از خرابه‌ها یک تکه سنگ پیدا کردم و گذاشتم زیرم تا کونم یک سانتی‌متر بالاتر باشد. وقتی که وسایل را پهن می‌کردم یک آقا آن‌جا داشت با ماشینش ور می‌رفت و فهمیدم که دیشب دزد کامپیوتر ماشینش را دزدیده. بلاخره مرد به پلیس زنگ زد و از آن‌ها خواست تا برای ثبت سرقت به آن‌جا بیایند. بعد از چنددقیقه یک موتور پلیس پیدا شد که راننده‌اش سرباز بود و ترکش یک افسر پلیس. سرباز سریع از موتور پیاده شد و سمت من آمد طوری که داشت به زمین می‌افتاد. دو نفر دیگر خنده‌ای زدند و افسر گفت «هیچی نقاشی دیدی دست و پاتو گم کردی.» افسر مشغول ثبت سرقت شد و سرباز آمد کنار من نشست. اولین سوال او هم این بود که نقاشی‌ام را چند می‌فروشم. من هم برایش توضیح دادم. بعد تا وقتی که افسر کارش را انجام داد کنار من نشست و نقاشی را نگاه کرد و پرسید که آیا آخر که نقاشی تمام شود رنگ‌ها تغییر می‌کنند؟ نمی‌دانستم دقیقا چه جوابی بدهم. گفتم نه رنگ‌ها همینطوری خواهند بود. بعد افسر آمد و پرسید چقدر طول می‌کشد نقاشی‌ام تمام شود؟ گفتم سه ساعت. گفت خب اگر سرقت دیگری آن‌جا گزارش شد سه ساعت دیگر می‌آیند تا نتیجه‌ی نقاشی را ببینند.

میان کار چند نفر دیگر آمدند و تماشا کردند و خسته نباشید گفتند. ماشین‌ها هم که از داخل کوچه می‌گذشتند تا جایی که سرشان اجازه می‌داد می‌چرخیدند. ناگهان یک پراید زد بغل. یک مرد میانسال آفتاب‌سوخته و لاغر پیاده شد و سمت من آمد. سلام کرد. بعد نشست و اجازه گرفت عکس بگیرد. چند عکس از نقاشی و از خودم گرفت. بعد دوباره نشست و گفت «امروز خیلی روز سختی داشتم داشتم رد می‌شدم دیدم داری نقاشی می‌کنی گفتم باز غنیمته بیام یه کم نگاه کنم.» بعد پرسید که حضورش باعث مزاحمت هست یا نه. گفتم نه. چند دقیقه نشست و چیزی نگفت. آخرسر ازم پرسید می‌تواند کمکی کند یا نه. گفتم نه. بلند شد به سمت ماشین و رفت.

میلاد
من توسط میلاد

در گرگان اگر حواست نباشد یکهو از پیاده‌رو وارد جنگل می‌شوی

پیک‌نیک خانواده‌ی گرگانی در هزارپیچ

پیشکش خانواده‌ی گرگانی به نقاش: چای، حلوا و قند

پرواز در گرگان

نقاشی در النگدره

گربه‌های امید
خانه‌ی یکی از گنبدی‌ها که مجموعه‌ای از چاپ‌های امین معظمی.کام دارد
میثم و علی
دوچرخه و صندوق در گنبد
با امید در دیورود
هشدار شهرداری در آبکوه
قله آبکوه
قله آبکوه
یک خانه در آبکوه که همه‌ی همسایگانش تخریب شده‌اند
نقاشی در پیاده‌رو
نقاشی در آبکوه
محل نشستن فوق‌العاده
نقاشی زیر تابلوی راهنمایی
 

 

فرداشب قرار بود به تهران برگردم و شش نقاشی کشیده بودم. می‌خواستم یک نقاشی هم از ساختمان شرکت گاز مشهد در چارراه خیام و ارشاد هم بکشم. رفتم یک تخته‌ی دیگر خریدم و فرداصبح به چارراه خیام رفتم. نبش روبرویی ساختمان یک تابلو برای بزرگداشت یک شاعر گذاشته بودند که یک سکو داشت. رفتم روی سکو نشستم. برای یک نقاش منظره که اکثرا روی زمین و سنگ می‌نشیند بسیار صندلی راحتی بود. به خاطر درخت‌های اطراف مطمئن بودم تا آخر نقاشی سایه باقی می‌ماند. ساختمان، اثر معماری زیبایی بود ولی کشیدنش کمی پیچیده. در هر صورت کارم را انجام دادم. تعدادی زن و مرد هرچند دقیقه یکبار می‌آمدند و متوقف می‌شدند و سوال می‌پرسیدند ولی اتفاق خاصی نیوفتاد.

قبل از بازگشت یکی از دوستان صمیمی دانشگاهم به دنبالم آمد تا همدیگر را ببینیم. وقتی رسید یک دختر هم سوار ماشین بود. بعد از معرفی‌ای ساده بهم گفت قرار است با آن دختر زیبا ازدواج کنند و اواخر مرداد هم مراسمشان است. خیلی خوشحال شدم. البته گفتند می‌خواهند بعد از ایران بروند که از آن کمی دلم گرفت ولی خب خدا تا آن موقع بزرگ است. رفتیم قهوه خوردیم و صحبت کردیم. پایان زیبایی برای سفرم بود. بعد برگشتم خانه و به راه‌آهن رفتم. در راه به این فکر کردم که سفر بعدی‌ام را اواخر مرداد انجام خواهم داد و وسطش یک عروسی هم خواهم رفت.

 

 

نقاشی‌ها و لینک سفارش

نقاشی‌ها را می‌توانید اینجا ببینید. اگر دوست داشتید می‌توانید از لینک زیرش قیمت هر نقاشی را ببینید و از طریق درگاه بانک برای خودتان سفارش بدهید یا به من ایمیل بزنید یا از طریق اینستاگرام یا تلگرام برایم پیام بگذارید.

‌مشاهده‌ی قیمت و سفارش

میل گنبد، رنگ روغن روی تخته، ۴۰ در ۳۰ سانتیمتر
النگدره، رنگ روغن روی تخته، ۴۰ در ۳۰ سانتیمتر

ساختمان شرکت گاز، رنگ روغن روی تخته بوم، ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر
جنوب گرگان، رنگ روغن روی تخته، ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر

دیورود، رنگ روغن روی تخته، ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر
قله آبکوه ۱، رنگ روغن روی تخته بوم، ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر

قله آبکوه ۲، رنگ روغن روی تخته، ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر

اتکینز۱، جوهر روی کاغذ، ۱۸.۵ در ۲۵ سانتیمتر

اتکینز۲، جوهر روی کاغذ، ۱۸.۵ در ۲۵ سانتیمتر

اتکینز۳، جوهر روی کاغذ، ۱۸.۵ در ۲۵ سانتیمتر
اتکینز۴، جوهر روی کاغذ، ۱۸.۵ در ۲۵ سانتیمتر

‌مشاهده‌ی قیمت و سفارش